در کتاب مهارت های نوشتاری انشایی از بچه ها خواسته شده است که باید چند مورد از این انشا را به صورت طنز و غیر طنز از کتاب خودشان پیدا کنند و برگزینند و آنها را یک بار به صورت نوشته طنز و جوک مانند و خنده دار و یک بار نیز به صورت اجرای معمولی در چند ساعت بنویسند این انشا در صفحه ۵۵ کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم موجود است که در ادامه با ما همراه باشید با پاسخ به این تمرین و انشای مهم.
انشا درباره سایه آدم به صورت طنز
من سایهٔ یک آدم هستم. ما سایه ها خیلی کارمان سخت و دشوار است؛ از صبح تا شب باید دنبال یک آدم راه بیفتی و هر کاری که انجام می دهد را تکرار کنی. من سایهٔ یک پسر بچهٔ تنبل هستم.
بعضی اوقات واقعا حوصله ام از کارهایش سر می رود. ورزش نمی کند؛ ولی اگر راستش را بخواهید، هر روز صبح قبل بیدار شدنش به ورزش می روم. به همین دلیل من _یعنی سایه اش_ از او لاغرترم. خیلی کند راه می رود! برای همین یک روز که واقعا صبرم به سر رسید، جلوتر از او حرکت کردم.
برای مدت کوتاهی غش کرد، ولی خیلی زود خوب شد! خدا بیامرز علاقهٔ زیادی به فیلم ترسناک داشت؛ ولی نمی دانم چرا وقتی مشغول بازی با کامپیوتر بود و چشمش به من که مشغول کتاب خواندن بودم افتاد، سکته کرد. مرحوم حتی از سایهٔ خودش نیز می ترسید!
انشا درباره سایه آدم به صورت غیر طنز
از سپیده دم با طلوع خورشید همراهی اش با ما را آغاز می کند و حتی تا شامگاه و با درخشش ماه نیز همراهمان است. سایهٔ آدم همواره پشت سرش در حرکت است.
تاریک ترین بخش وجودی انسان که حتی نور هم توان عبور از آن را ندارد. تیرگی جزئی که شاید همان بدی های انسان باشد و حتی از تیرگی شب نیز تیره تر است.
سایهٔ آدم شاید با همراهی اش می خواهد به ما بفهماند، بدی های گذشته هیچ وقت دست از سرمان بر نمی دارند و به ما یادآوری می کنند که باید از سایهٔ خود بترسیم
انشا درباره سایه آدم با فضای طنز و غیر طنز
باز غروب بر همه چیز سایه می افکند و حالا باز هم من مانده ام و رفیق تنهایی ام سایه که از روزی که پایم را بر این خاک نهاده ام با من بوده
و با من به زیر خاک میرود اما در این مدت هیچ وقت از او صدایی نشنیده ام فقط آرام و ساکت نشسته و محرم تمام اسرارمان است اما چه کسی
محرم راز های سایه باشد چه کسی انقدر دلش بزرگ است که تمام غم های سایه را با خود بکشد و در اوج سکوت اغتشاشی را به هم زند
شب میشود و من حالا بی رفیقم مانده ام و شب حتی سایه ی من هم با من قهر میکند ولی به امید دیدار او چراغ ها را گاهی روشن و خاموش
میکنم که شاید در بازی تاریکی و روشنی دوباره سایه ام را ببینم اما سایه من شب ها هم لحظه هایی با من است و بعضی دیگر من را در
سکوت شب تنها میگذارد تا همچون طفلی مسکین از سکوت و تنهایی گریه کنم اما دیگر نه تنهایی و نه سکوت مرا نمیترساند و بالاخره در
بزرگی میتوانم سایه را رها کنم و دیگر میتوانم غروب را تنهایی به تماشای شعله های گریه خورشید بنشینم و از تنهایی لذت ببرم
اما بعد از بزرگی دلم برای سایه تنگ میشود پس به دنبال او میگردم اما سایه را نمیابم پس فریاد میزنم و به سایه میگویم محتاج تو ام ولی سایه
:میگوید
ولی من محتاج تو نیستم و من از جواب سایه نا امید میشوم پس می میرم تا شاید در جهانی دیگر تنها نباشم اما میدانم که حتی خدا هم مرا به سایه
نمیرساند و باز حتی در بهشت هم تنها می مانم
و به سال هایی از زندگی با سایه فکر میکنم ولی تصویری از او در ذهنم نمی آید تا این که بالاخره میفهمم سایه را گم کرده ام اما دیگر
تصویری از خود نیز ندارم
پس میفهمم که حتی خودم را نیز گم کرده ام و در توهمی به نام مرگ گم شده ام و حتی دیگر به چشمانم هم اعتماد ندارم و فقط یک نفر را
میشناسم که خداوند مهربان است.